یکشنبه , 17 تیر 1403 2024 - 07 - 07 ساعت :
» داستان » داستان ساحل و صدف
داستان
داستان

داستان ساحل و صدف

اسفند 20, 1402 10

داستان
داستان

خلاصه مطالب: مردی در کنار ساحل صدف ها را برمیدارد و به دریا می اندازد. یک مرد بومی او را به این نکته می رساند که تفاوتی نمی کند، اما مرد اولیه با لبخندی میگوید: “برای این یکی اوضاع فرق کرد”.

به گزارش مجله نو: ساحل و صدف:
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می شود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت می کند. نزدیک تر می شود، می بیند مردی بومی صدف هایی را که به ساحل می افتد در آب می اندازد.

– صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟

ـ این صدف ها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

– دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی توانی آنها را به آب برگردانی .خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟

ـ مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: «برای این یکی اوضاع فرق کرد».

مردی در کنار ساحل صدف ها را برمیدارد و به دریا می اندازد. یک مرد بومی او را به این نکته می رساند که تفاوتی نمی کند، اما مرد اولیه با لبخندی میگوید: “برای این یکی اوضاع فرق کرد”.

به این نوشته امتیاز بدهید!

مریم هنربخش

همیشه برای من خود نوشتن مهم بوده. خیلی مهم تر از انتشار آن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • ×