شنبه , 16 تیر 1403 2024 - 07 - 06 ساعت :
» داستان » داستان عقاب و مرغ
داستان
داستان

داستان عقاب و مرغ

اسفند 20, 1402 20

داستان
داستان

خلاصه مطالب: یک مرد تخم عقابی را در لانه مرغی گذاشت و عقاب با مرغ ها بزرگ شد. طی زندگی خود، عقاب تنها به کارهای مرغ ها اشتغال داشت و با پیر شدن، یک عقاب با عظمت را دید و متوجه شد که او همیشه به خودش اعتقاد مرغی داشته است.

به گزارش مجله نو: عقاب و مرغ:
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه یجوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها وحشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار،کمی در هوا پرواز می کرد.

سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بال های طلاییش برخلاف جریان شدید باد پروازمی کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: «این کیست ؟» همسایه اش پاسخ داد : «این یک عقاب است. سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم».

عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است.

به این نوشته امتیاز بدهید!

مریم هنربخش

همیشه برای من خود نوشتن مهم بوده. خیلی مهم تر از انتشار آن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • ×