» داستان » داستان مردی از چنار بالا می رود- داستانی آموزنده و زیبا
داستان
داستان

داستان مردی از چنار بالا می رود- داستانی آموزنده و زیبا

20

داستان
داستان

خلاصه مطالب: در زمان غروب، مردی از چناری بالا می‌رود. او با دست‌هایش به گره‌های درخت بسته و پاهاش را دور چنار می‌چرخاند. مردی که به بالا می‌رود واکنش‌های مختلف مردم را برانگیخته و نگاه‌ها به سمت او جلب شده است. او نهایتاً به پایین نمی‌آید و مردم تعجب و حسرت می‌کنند. اتفاقاتی که در خیابان رخ می‌دهد، باعث ایجاد جوی تنش و ترس در میان مردم می‌شود.

به گزارش مجله نو:  نزديكيهاي غروب بود كه مردي از يكي از چنارهاي خيابان بالا مي رفت

دو دستش را به آرامي به گره هاي درخت بند مي كرد و پاهايش را دور چنار چنبره ميزد و از تنه خشك و پوسيده چنار بالا مي خزيد . پشت خشتك او دو وصله ناهمرنگ دهن كجي مي كردند و ته يك لنگه كفشش هم پاره بود

مردم كه به مغازه ها نگاه مي كردند برگشتند و بالا رفتن مرد را تماشا كردند . زن جواني كه بازوهاي بلوريش را بيرون انداخته بود دست پسر كوچم و تپل مپلش را گرفت و به تماشاي مرد كه داشت از چنار بالا و بالاتر مي رفت پرداخت . جوان قدبلندي با دو انگشت دست راستش گره كراوتش را شل و سفت كرد و بعد به مرد خيره شد آنگاه برگشت و نگاهش را روي بازو و سينه زن جوان لغزاند

سوراخهاي آسمان با چند تكه ابر سفيد و چرك وصله پينه شده بود و نور زردرنگ خورشيد نصف تنه چنار را روشن مي كرد . مرد كه كلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسيد : براي چي بالا مي ره ؟

مرد خپله و شكم گنده اي كه پهلوي دستش ايستاده بود زير لب غر زد : نمي دونم شايد ديوونس

جوانك گفت : نه ديوونه نيس شايد مي خواد خودكشي بكنه

مرد قد بلند و چاقي كه موهاي جلو سرش ريخته بود با اعتراض گفت : چه طور ؟ كسي كه خودكشي مي كنه ديوونه نيس ؟ پس مي فرماين عاقله؟

پاسباني از ميان مردم سر درآورد و با صداي تو دماغيش پرسيد : چه خبره ؟

اما مردم هيچ نگفتند فقط بالا را نگاه مي كردند . مرد تازه از سايه رد شده بود آفتاب داشت روي كت و شلوار خاكستريش مي لغزيد . پاسبان كه از بالاي درخت رفتن مرد آن هم در روز روشن عصباني شده بود با تومش را محكم توي مشتش فشرد و داد زد : آهاي يابو بيا پايين ! اون بالا چكار داري ؟

مردي كه تازه خودش را ميان جمعيت جا به جا ميكرد ريز خنديد . پاسبان برگشت و زل زل به او نگاه كرد و دستش را روي باتومش لغزاند و دوباره چشمهاي ريزش برگشت و روي مردم سر خورد بعد غر زد : چه خبره ؟ مگه نونو حلوا قسمت مي كنن ؟

آنگاه چند نفرا را هل و هيل داد و برگشت مرد را كه بالاي چنار رسيده بود نگاه كرد . با دو انگشت دست راستش نوك سبيلش را كه وي لب بالاييش سنگيني مي كرد تاب داد و ساكت ايستاد

زن ژنده پوشي كه بچه اي زردنبو به كولش بود توي جمعيت ولو شد دستش را جلو يكي دراز كرد و گفت : آقا ده شاهي !‌ اما وقتي ديد همه بالا را نگاه مي كنند او هم نگاه تو خاليش را روي درخت لغزاند . مف بچه اش مثل دو تا كرم سفيد تا روي لب پايينش لغزيده بود

زن چادر به سري كه دو تا بچه قد و نيم قد دنبالش مي دويدند از آن طرف خيابان به اين طرف دويد و وقتي مرد را بالاي چنار ديد گفت : واي خدا مرگم بده ! اون بالا چكار داره ؟ جوون مردم حالا مي افته

هيچ كس جوابي نداد فقط زن گدا دستش را جلو مردي عينكي كه با سماجت داشت مرد را بالاي چنار مي پاييد دراز كرد و گفت آقا ده شاهي ! بچهاش با چشمهاي ريز و سياه مردم را مي پاييد و با نوك زبان مفش را مي ليسيد . دستهاي كثيف و زردش را كه استخواني و لاغر بود تكان مي داد . چند تار موي سيخ سيخي از زير لچك سفيد و كثيفش بيرون زده و روي صورتش ولو بود . زن گدا چادر نمازش را روي سرش جابه جا كرد . چارقد چرك تابي كه موهايش را پنهان مي كرد با سنجاق زير گلويش محكم شده بود

مرد عينكي به آرامي گففت : خوبه يكي بره بالا بگيردش تا خودشو پايين نندازه

جوانك گفت :‌ نمي شه …تا وقتي يكي به اونجا برسه اون خودشو تو خيابون انداخته . بعد به زن گدا كه جلوش سيخ شده بود گفت : پول خرد ندارم

ماشينها يكي يكي توي خيابان رديف مي شدند . از سواري جلويي دختر جواني سرش را بيرون آورده بود و مرد را كه داشت بالاي چنار تكان مي خورد مي پاييد . مرد شكم گنده اي كه كراوات پهني زير يقه سفيدش آويزان بود از سواري پايين آمد و به جمعيت نزديك شد . چند پاسبان از راه رسيدند و در ميان مردم ولو شدند پاسبانها مردم را متفرق كردند اما مردم عقب و جلو رفتند و دوباره جمع شدند . مرد چاق كراواتي از پاسبان سيبيلو پرسيد : چه خبره ؟ اون مرتيكه بالاي چنار چكار داره ؟

پاسيان با ترس دو پاشنه پايش را محكم به پايش را محكم به هم كوبيد و سلام داد . بعد زير لب گفت : جناب سرهنگ ! مي خواد خودكشي …كنه

مردم نگاهشان را اول به پاسبان سبيلو و بعد به مرد چاق خوش پوش دوختند و آن وقت دوباره سرگرم تماشاي مرد شدند كه از بالاي درخت خم شده بود . از پشت جمعيت صداي روزنامه قروشي در فضا پخش شد

فوق العاده امروز! قتل دو زن فاحشه به دست يك جوان . فوق العاده يه قران ! بعد از اندك زماني صداي روزنامه فروش بريد . فكري توي كله ام زنگ زد سرم را بالا كردم و داد زدم : آهاي عمو اينجا ما يه پولي برات جمع ميكنيم از خر شيطون بيا پايين

صدايم از روي سر جمعيت پريد . بعد دست كردم توي جيبم دو تا يك توماني نقره به انگشتهايم خورد آنها را درآوردم و انداختم جلو پايم . يكي از سكه ها غلتيد و زير پاي مردم گم شد . مردم همديگر را هل دادند تا وقتي پول پيدا شد آن وقت هركس دست كرد توي جيبش و سكه اي روي پولها انداخت . پولها پيدا نكرد . بعد آهسته اما طوري كه من بشنوم گفت : بخشكي شانس ! پول خردم ندارم

زن چادر به سر كيسه چرك گرفته اش را از زير جورابش بيرون كشيد و دو تا دهشاهي سياه شده از آن درآورد و انداخت روي پولها . يكدفعه صداي مرد از بالاي درخت مثل صدايي كه از ته چاه به گوش برسد توي گوش مردم زنگ زد : من كه پول نمي خوام … پولاتونو ببرين سرگور پدرتون خرج كنين

صدايش زنگ دار بود اما مثل اينكه مي لرزيد ديگر كسي پول نينداخت . زن گدا به پولها خيره شد بعد از ميان مردم غيبش زد مرد شيك پوش چيزي به پاسبان سيبل گفت . پاسبان برگشت و رو به بالا داد زد : آهاي عمو بيا پايين جناب سرهنگ حاضرن كمكت كنن

افسر قد كوتاهي كه سبيل نازكي پشت لبش سبز شده بود از پشت به مردم فشار مي آورد و آنها را پس و پيش مي كرد . وقتي جلو رسيد سر پاسبانها داد زد :‌ زود باشين اينا رو متفرق كنين

افسر تازه رسيده بالا را نگاه كرد و بعد از پاسبانها كه خبردار ايستاده بودند پرسيد : اون بالا چكار داره ؟

يكي از آنها زير لبي گفت : مي خواد خودكشي كنه

افسر گفت : خوب خودكشي جمع شدن نداره يالاه اينا را متفرق كنين . بعد رو به مردم كرد و داد زد : آقايون چه خبره؟ متفرق بشين

در اين وقت يكدفعه چشمش به سرهنگ افتاد . خود را جمع و جور كرد و محكم خبردار ايستاد و سلام داد

پاسبانها توي مردم ولو شدند . صداي سوت پسابانهاي راهنمايي كه ماشينها را به زور وادار به حركت مي كردند توي گوش آدم صفير مي كشيد. پولها زير دست و پاي مردم مي رفت و بعضيها خم شده بودند و پولها را جمع مي كردند . زن جوان كه جا برايش تنگ شده بود بچه اش را برداشت و از ميان جمعيت بيرون رفت . پسركك جوان هم پشت سر زن غيبش زد.

يكي از پشت سرش تو دماغي غريد : چه طور مي شه گرفتش ؟ مگه توپ كاشيه ؟ بعد دستمالش را جلو بينيش گرفت و چند فين محكم توي دستمال كرد مردم اخمم كردند اما او بي اعتنا دستمالش را مچاله كرد و چپاند توي جيبش و باز به بالاي درخت خيره شد

در طرف ديگر جمعيت جوان چهار شانه اي كه سيگار دود مي كرد گفت : اگرم بيفته دو سه تا را نفله مي كنه ! اما مث اينكه عين خيالش نيست داره مردمو نگاه مي كنه ! . بعد به مردي كه از پشت سرش فشار مي آورد گفت : عمو چرا هل مي دي ؟ مگه نمي توني صاف وايسي ؟

مردي كه بچه اي به كول داشت سعي مي كرد بچه مو بور را متوجه بالا كند : باباجون اون بالا را ببين ! اوناهاش روي چنار نشسته

اين طرف تر آقاي لاغر اندامي خودش را با يك مجله اي كه عكس يك خانم سينه بلوري و خندان روي جلدش بود باد ميزد پشت چنار مردم از روي شناه همديگر سرك مي كشيدند . ماشينها پي در پي رد مي شدند و از پشت شيشه هاي اتوبوس مسافرها بالاي چنار را نگاه مي كردند . پاسبان راهنمايي مرتب سوت ميكشيد چند پاسبان هم ميان مردم مي لوليدند

از پشت جمعيت صداي شوخ جوانكي بلند شد : يارو به خيالش چنار امامزاده س رفته مراد بطلبه

دوباره داد زد : آهاي باباجون بپا نيفتي … شست پات تو چشت مي ره

چند نفر اخم كردند صداي جوانك بريد . بعضيها تك تك غرغري كردند و از ميان جمعيت بيرون رفتند تازه رسيده ها مي پرسيدند : آقا چه خبره ؟ . بعد به بالاي چنار نگاه مي كردند

روشنايي كمرنگي روي تيرهاي چراغ برق دويد چند دوچرخه سوار در خيابان آن طرف پياده شده بودند و به اين طرف مي آمدند . پاسبان راهنمايي آنها را رد مي كرد . گاهي صداي خالي شدن باد دوچرخه اي توي هواي خفه فسي مي كرد و خاموش مي شد بعد هم غرغر دوچرخه سوار تيو گوشها پرپر مي كرد

مرد بالاي چنار تكاني خورد و خم شد . بعد دستهايش را به گره چنار محكم كرد و دوباره سرجايش نشست . صدا از جمعيت بلند نمي شد . همه بالا را نگاه ميكردند . يكدفعه مرد خپله زير گوشم ونگ ونگ كرد : حالا خودشو پايين نمي اندازه مي ذاره خلوت بشه

از روي سر جمعيت سرك كشيدم ديدم اتومبيل سواري رفته و خيابان تقريبا خلوت شده است ولي پياده رو وسط از جمعيت پياده و دوچرخه سوار سياه شده بود و صداي پچ پچشان به اين طرف مي رسيد

خسته شدم چند دفعه پا به پا كردم و آخر به زحمت از ميان جمعيت بيرون رفتم . چند دختر پشت جمعيت ايستاده بودند يكي از آنها خيلي قشنگ بود خال سياهي بالاي لبش داشت . برگشتم و بالا را نگاه كردم ديدم مرد پشتش را به خيابان كرده بود و اين طرف پشت مغازهها را نگاه مي كرد . خسته و گيج تمام خيابان را پيمودم . وقتي برگشتم ديدم جمعيت كمتر شده اما مرد هنوز نوك درخت نشسته بود

همان نزديكيها يك بليط سينما خريدم و ميان مردم گم شدم اما دائم عكس مردي كه روي صفحه سياه خيابان پهن شده بود و از دو سوراخ بينيش دو رشته باريك خون بيرون مي زد پيش رويم توي هوا نقش مي بست و بعد محو مي شد . باز دوباره همان هيكل ژنده پوش با سر شكسته ومغز پخش شده ميان خيابان رنگ مي گرفت و زنده مي شد

از فيلم چيزي نفهميدم وقتي بيرون آمدم در خيابان پرنده پر نمي زد اما دكانها هنوز باز بودند . جمعيت توي خيابان پخش شده بود شاگرد شوفرها با صداي نكره شانن داد مي زدند : مسجد جمعه ‚ پهلوي ‚ آقا مي آي ؟ … بدو بدو

به چنار كه رسيدم ديدم دور و برش خلوت بود و مرد هم بالاي آن ديده نمي شد . روبروي چنار دو مرد ايستاده بودند و با هم حرف مي زدند . از يكيشان كه وسط سرش مو نداشت و دستهاي پشمالوش را تا آرنج بيرون انداخته بود پرسيدم : آقا ببخشين اون مردك خودشو پايين انداخت ؟

مرد سر طاس نگاه بي حالش را روي صورتم دواند و گفت : آقا حوصله داري ؟ وقتي ديد خيابان خلوت شده پايين اومد بعد خواست بره اما…

مرد پهلو دستيش كه انگار هفت ماهه به دنيا آمده بود پرسيد : راسي اون برا چي بالاي چنار رفته بود ؟

رفيقش جواب داد : نمي دونم شايد مي خواس خودكشي كنه بعد پشيمون شد

شاگرد دكان كه پسرك جواني بود در حالي كه مي نديد سرش را از مغازه بيرون كرد و گفت حتما فيلمو تماشا مي كرده

مردك بي حوصله گفت : لعنت بر شيطون حرومزاده … حالا حالا بايد كنج زندون سماق بمكه تا ديگه هوس نكنه فيلم مفتي تماشا كنه

به این نوشته امتیاز بدهید!

رضا امیری

هر اتفاقی را بهانه ای برای نوشتن ببینید، با هر مسئله ای که برایتان پیش می آید یک نوشته خوب بسازید، خدا همراه شماست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • ×