سه شنبه , 12 تیر 1403 2024 - 07 - 02 ساعت :
» داستان » داستان ناگهان هوس كرديم…
داستان
داستان

داستان ناگهان هوس كرديم…

اسفند 20, 1402 10

داستان
داستان

خلاصه مطالب:تصمیم می‌گیریم بعدازظهر و شب را در یک کاخ ییلاقی در فرانسه بگذرانیم. در طول راه، همسرم در مورد خطرات رانندگی در جاده ها صحبت می‌کند. در حین رانندگی، با یک موتورسیکلت از عقب محاصره می‌شویم و تلاش راننده برای عبور از ما ناکام می‌ماند. در یادگاری دیگر، داستان یک سفر از پاریس به یک کاخ ییلاقی قدیمی را به یاد می‌آوریم.

به گزارش مجله نو: ناگهان هوس كرديم بعدازظهر و شب را در كاخي ييلاقي بگذرانيم . امروزه بسياري از اين كاخ ها در فرانسه به هتل تبديل شده اند؛ قطعه زميني پر دار و درخت ، گمگشته در مكاني زشت ، بي هيچ سرسبزي ، گردشگاهي كوچك كه با درختان و پرندگانش در دلِ شبكه اي گسترده از بزرگراه ها قرار گرفته است . حين رانندگي ، در آينه متوجه اتومبيل پشت سرم مي شوم . راهنماي سمت چپش چشمك مي زند و سراسر بدنه ي اتومبيل ، امواجي از بي قراري و ناآرامي را از خود مي پراكند. راننده منتظر فرصتي است تا از من سبقت بگيرد، او در انتظار يك لحظه است ؛ همچون شاهيني كه در كمين گنجشكي مي نشيند.

همسرم ورا به من مي گويد: «در جاده هاي فرانسه هر پنجاه دقيقه يك نفر كشته مي شود. اين ديوانه ها را نگاه كن كه دور و بر ما مي تازند! اين ها همان كساني هستند كه اگر جلوي چشم شان كيف خانمِ پيري را در خيابان بدزدند به شدت محافظه كارانه عمل مي كنند. چطور وقتي پشت فرمان مي نشينند ترس را كنار مي گذارند؟»

چه مي توانستم بگويم ؟ شايد مي توانستم بگويم : مرد قوز كرده اي كه روي موتورسيكلت اش خم شده ، تنها مي تواند بر لحظه ي پروازش تمركز يابد. او گرفتار لحظه ايست كه رابطه اش هم با گذشته و هم با آينده قطع شده است ، از توالي زمان بيرون جهيده و در بي زماني است ؛ به بياني ديگر او در خلسه به سر مي برد. در اين وضعيت او نمي داند چند سال دارد، از همسر، فرزندان و دغدغه هايش بي اطلاع است و بنابراين نمي ترسد. چرا كه سرچشمه ي ترس در آينده است و شخصِ فارغ از آينده چيزي براي ترسيدن ندارد.

سرعت ، تجسمِ لذتي است كه انقلاب تكنولوژي به انسان عطا كرده است . برخلاف موتورسوار، يك دونده همواره در جسم خويش حاضر است ، تا ابد نيازمند آن است كه به تاول ها و نيز خستگي بي پايان خويش بينديشد. او به هنگام دويدن وزن خود را احساس مي كند، سن و سال خود را مي داند و بيش از هر زمان ديگري نسبت به خود و زمان زندگي اش آگاهي دارد. تمام اين ها هنگامي تغيير شكل مي يابد كه انسان نيروي سرعت را به يك ماشين واگذارد، از آن پس ، جسم او از روند طبيعي خارج شده و خود را به سرعتي مي سپارد كه لمس ناشدني و غيرمادي است ؛ سرعت ناب ، سرعت محض ، سرعت خلسه وار.

پيوند عجيبي ست ؛ فضاي سرد و غيردوستانه ي تكنولوژي همراه با شعله هاي سوزان خلسه . زني امريكايي را به خاطر مي آورم كه سي سال پيش ، با لحني متقاعد كننده و حالتي راسخ ـ از آن حالت هايي كه معمولاً كله گنده هاي شهوت گرا به خود مي گيرند ـ راجع به آزادي جنسي (به گونه اي چندش آور) برايم سخنراني كرد. لغتي كه بيش از لغات ديگر در كلام اش تكرار مي شد كلمه ي ” ارگاسم ” بود. شمردم : چهل و سه بار.

كيش ارگاسم ، اصل سوداگرانه اي كه در زندگي جنسي تبلور يافته ؛ توانايي در برابر سستي ، زمان هم آغوشي تا حد يك مانع تنزل يافته است ، مانعي كه مي بايد هر چه سريعتر آن را براي رسيدن به اوج لذتي افسارگسيخته از پيش رو برداشت ، يگانه مقصود حقيقي عشق ورزي و عالم كائنات .

چرا لذت آهستگي ناپديد شده است ؟ آه ! كجا رفتند دل آسودگان روزگاران گذشته كه به نرمي گام برمي داشتند؟ كجا رفتند ولگردان و بي كارگاني كه قهرمانان ترانه هاي عاميانه بودند؟ خانه به دوشاني كه از آسيابي به آسياب ديگر پرسه مي زدند و شب را زير ستارگان به صبح مي رساندند. آيا اين مردمان نيز به همراه كوره راه ها، مرغزارها و فضاي باز جنگلي ناپديد شده و به همراه آن طبيعت ، يكسره محو شدند؟ در زبان چك ضرب المثلي وجود دارد كه رخوتِ ساده ي ايشان را با استعاره اي بيان مي كنند: «آنان به پنجره هاي خداوند خيره شده اند.» كسي كه به پنجره هاي خدا چشم دوخته باشد، نه كسل و بي حوصله كه شاد و مسرور است . در دنياي امروز ما تنبلي بدل شده است به ” كاري براي انجام دادن نداشتن ” و اين موضوع كاملاً متفاوتي است ؛ كسي كه كاري براي انجام دادن ندارد ناراضي است ، كسل است و در جست وجوي ابدي براي جنب و جوش از دست رفته .

نگاهي به آينه مي اندازم ، باز همان اتومبيل را مي بينم كه تلاشش براي عبور از من به خاطر ترافيك پيش رو ناكام مانده است . زني در كنار راننده نشسته است . چرا آن مرد چيز خنده داري برايش تعريف نمي كند؟ چرا دستي روي زانوان او نمي فشارد و در عوض به راننده ي اتومبيل جلويي ، كه به اندازه ي كافي تند نمي راند، بد و بيراه مي گويد؟ به نظر نمي رسد كه زن هم دستي به سر و گوش راننده بكشد. او نيز در ذهن خود، همراه با راننده پشت فرمان نشسته است و فحش و ناسزا نثار من مي كند.

اما من به مسافرتي ديگر مي انديشم كه بيش از دويست سال پيش رخ داده است . سفري از پاريس به سوي كاخي ييلاقي در حومه ي شهر. سفر مادام ” دو.ت ” و شواليه ي جواني كه او را همراهي مي كرد. براي اولين بار است كه اين دو چنين به يكديگر نزديكند. آرام آرام فضايي وصف ناپذير از لذتي جسماني پديدار مي شود و آنان را دربرمي گيرد، بدن هايشان با تكان هاي كالسكه يكديگر را لمس مي كنند؛ اول اتفاقي و غيرعمدي و سپس عمدي و داستان آغاز مي شود.

به این نوشته امتیاز بدهید!

مریم هنربخش

همیشه برای من خود نوشتن مهم بوده. خیلی مهم تر از انتشار آن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • ×