» داستان » داستان راه بهشت- داستانی پر از نکات طلایی برای زندگی
داستان
داستان

داستان راه بهشت- داستانی پر از نکات طلایی برای زندگی

70

داستان
داستان

خلاصه مطالب: مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می رفتند و به دروازه بهشت رسیدند. اما به دلیل ممنوعیت ورود حیوانات به بهشت، نتوانستند وارد شوند. سپس به یک مزرعه رسیدند که مردی مهمان‌نواز آنجا بود و آنها را به چشمه‌ای زلال هدایت کرد. مسافر حیران شد و نام مکان را پرسید، که مرد گفت بهشت است. اما وقتی به نگهبان دروازه بهشت اشاره کرد، متوجه شد که اشتباهی رخ داده و آنجا دوزخ بود. اما مرد توضیح داد که این اطلاعات غلط یک لطف بزرگ بود، زیرا تمام آنها که حاضر بودند بهترین دوستانشان را ترک کنند، در بهشت می‌مانند.

به گزارش مجله نو: راه بهشت:
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟

دروازه‌بان: روز به خیر، اینجا بهشت است.

– چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.

دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: می توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بنوشید.

– اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم.ورود حیوانات به بهشت ممنوع است. مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: روز به خیر. مرد با سرش جواب داد.

– ما خیلی تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می خواهید بنوشید. مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید. مسافر پرسید: فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

– بهشت

– بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

– آنجا بهشت نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

– کاملأ برعکس، در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آن هایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند…

به این نوشته امتیاز بدهید!

رضا امیری

هر اتفاقی را بهانه ای برای نوشتن ببینید، با هر مسئله ای که برایتان پیش می آید یک نوشته خوب بسازید، خدا همراه شماست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • ×