داستان ساحل و صدف- داستانی برای رشد فردی شما
خلاصه مطالب: مردی در کنار ساحل صدف ها را برمیدارد و به دریا می اندازد. یک مرد بومی او را به این نکته می رساند که تفاوتی نمی کند، اما مرد اولیه با لبخندی میگوید: “برای این یکی اوضاع فرق کرد”.
به گزارش مجله نو: ساحل و صدف:
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می شود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت می کند. نزدیک تر می شود، می بیند مردی بومی صدف هایی را که به ساحل می افتد در آب می اندازد.
– صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
ـ این صدف ها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
– دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی توانی آنها را به آب برگردانی .خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
ـ مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: «برای این یکی اوضاع فرق کرد».
مردی در کنار ساحل صدف ها را برمیدارد و به دریا می اندازد. یک مرد بومی او را به این نکته می رساند که تفاوتی نمی کند، اما مرد اولیه با لبخندی میگوید: “برای این یکی اوضاع فرق کرد”.