داستان مردی از چنار بالا می رود- داستانی آموزنده و زیبا
خلاصه مطالب: در زمان غروب، مردی از چناری بالا میرود. او با دستهایش به گرههای درخت بسته و پاهاش را دور چنار میچرخاند. مردی که به بالا میرود واکنشهای مختلف مردم را برانگیخته و نگاهها به سمت او جلب شده است. او نهایتاً به پایین نمیآید و مردم تعجب و حسرت میکنند. اتفاقاتی که در خیابان رخ میدهد، باعث ایجاد جوی تنش و ترس در میان مردم میشود.
به گزارش مجله نو: نزديكيهاي غروب بود كه مردي از يكي از چنارهاي خيابان بالا مي رفت
دو دستش را به آرامي به گره هاي درخت بند مي كرد و پاهايش را دور چنار چنبره ميزد و از تنه خشك و پوسيده چنار بالا مي خزيد . پشت خشتك او دو وصله ناهمرنگ دهن كجي مي كردند و ته يك لنگه كفشش هم پاره بود
مردم كه به مغازه ها نگاه مي كردند برگشتند و بالا رفتن مرد را تماشا كردند . زن جواني كه بازوهاي بلوريش را بيرون انداخته بود دست پسر كوچم و تپل مپلش را گرفت و به تماشاي مرد كه داشت از چنار بالا و بالاتر مي رفت پرداخت . جوان قدبلندي با دو انگشت دست راستش گره كراوتش را شل و سفت كرد و بعد به مرد خيره شد آنگاه برگشت و نگاهش را روي بازو و سينه زن جوان لغزاند
سوراخهاي آسمان با چند تكه ابر سفيد و چرك وصله پينه شده بود و نور زردرنگ خورشيد نصف تنه چنار را روشن مي كرد . مرد كه كلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسيد : براي چي بالا مي ره ؟
مرد خپله و شكم گنده اي كه پهلوي دستش ايستاده بود زير لب غر زد : نمي دونم شايد ديوونس
جوانك گفت : نه ديوونه نيس شايد مي خواد خودكشي بكنه
مرد قد بلند و چاقي كه موهاي جلو سرش ريخته بود با اعتراض گفت : چه طور ؟ كسي كه خودكشي مي كنه ديوونه نيس ؟ پس مي فرماين عاقله؟
پاسباني از ميان مردم سر درآورد و با صداي تو دماغيش پرسيد : چه خبره ؟
اما مردم هيچ نگفتند فقط بالا را نگاه مي كردند . مرد تازه از سايه رد شده بود آفتاب داشت روي كت و شلوار خاكستريش مي لغزيد . پاسبان كه از بالاي درخت رفتن مرد آن هم در روز روشن عصباني شده بود با تومش را محكم توي مشتش فشرد و داد زد : آهاي يابو بيا پايين ! اون بالا چكار داري ؟
مردي كه تازه خودش را ميان جمعيت جا به جا ميكرد ريز خنديد . پاسبان برگشت و زل زل به او نگاه كرد و دستش را روي باتومش لغزاند و دوباره چشمهاي ريزش برگشت و روي مردم سر خورد بعد غر زد : چه خبره ؟ مگه نونو حلوا قسمت مي كنن ؟
آنگاه چند نفرا را هل و هيل داد و برگشت مرد را كه بالاي چنار رسيده بود نگاه كرد . با دو انگشت دست راستش نوك سبيلش را كه وي لب بالاييش سنگيني مي كرد تاب داد و ساكت ايستاد
زن ژنده پوشي كه بچه اي زردنبو به كولش بود توي جمعيت ولو شد دستش را جلو يكي دراز كرد و گفت : آقا ده شاهي ! اما وقتي ديد همه بالا را نگاه مي كنند او هم نگاه تو خاليش را روي درخت لغزاند . مف بچه اش مثل دو تا كرم سفيد تا روي لب پايينش لغزيده بود
زن چادر به سري كه دو تا بچه قد و نيم قد دنبالش مي دويدند از آن طرف خيابان به اين طرف دويد و وقتي مرد را بالاي چنار ديد گفت : واي خدا مرگم بده ! اون بالا چكار داره ؟ جوون مردم حالا مي افته
هيچ كس جوابي نداد فقط زن گدا دستش را جلو مردي عينكي كه با سماجت داشت مرد را بالاي چنار مي پاييد دراز كرد و گفت آقا ده شاهي ! بچهاش با چشمهاي ريز و سياه مردم را مي پاييد و با نوك زبان مفش را مي ليسيد . دستهاي كثيف و زردش را كه استخواني و لاغر بود تكان مي داد . چند تار موي سيخ سيخي از زير لچك سفيد و كثيفش بيرون زده و روي صورتش ولو بود . زن گدا چادر نمازش را روي سرش جابه جا كرد . چارقد چرك تابي كه موهايش را پنهان مي كرد با سنجاق زير گلويش محكم شده بود
مرد عينكي به آرامي گففت : خوبه يكي بره بالا بگيردش تا خودشو پايين نندازه
جوانك گفت : نمي شه …تا وقتي يكي به اونجا برسه اون خودشو تو خيابون انداخته . بعد به زن گدا كه جلوش سيخ شده بود گفت : پول خرد ندارم
ماشينها يكي يكي توي خيابان رديف مي شدند . از سواري جلويي دختر جواني سرش را بيرون آورده بود و مرد را كه داشت بالاي چنار تكان مي خورد مي پاييد . مرد شكم گنده اي كه كراوات پهني زير يقه سفيدش آويزان بود از سواري پايين آمد و به جمعيت نزديك شد . چند پاسبان از راه رسيدند و در ميان مردم ولو شدند پاسبانها مردم را متفرق كردند اما مردم عقب و جلو رفتند و دوباره جمع شدند . مرد چاق كراواتي از پاسبان سيبيلو پرسيد : چه خبره ؟ اون مرتيكه بالاي چنار چكار داره ؟
پاسيان با ترس دو پاشنه پايش را محكم به پايش را محكم به هم كوبيد و سلام داد . بعد زير لب گفت : جناب سرهنگ ! مي خواد خودكشي …كنه
مردم نگاهشان را اول به پاسبان سبيلو و بعد به مرد چاق خوش پوش دوختند و آن وقت دوباره سرگرم تماشاي مرد شدند كه از بالاي درخت خم شده بود . از پشت جمعيت صداي روزنامه قروشي در فضا پخش شد
فوق العاده امروز! قتل دو زن فاحشه به دست يك جوان . فوق العاده يه قران ! بعد از اندك زماني صداي روزنامه فروش بريد . فكري توي كله ام زنگ زد سرم را بالا كردم و داد زدم : آهاي عمو اينجا ما يه پولي برات جمع ميكنيم از خر شيطون بيا پايين
صدايم از روي سر جمعيت پريد . بعد دست كردم توي جيبم دو تا يك توماني نقره به انگشتهايم خورد آنها را درآوردم و انداختم جلو پايم . يكي از سكه ها غلتيد و زير پاي مردم گم شد . مردم همديگر را هل دادند تا وقتي پول پيدا شد آن وقت هركس دست كرد توي جيبش و سكه اي روي پولها انداخت . پولها پيدا نكرد . بعد آهسته اما طوري كه من بشنوم گفت : بخشكي شانس ! پول خردم ندارم
زن چادر به سر كيسه چرك گرفته اش را از زير جورابش بيرون كشيد و دو تا دهشاهي سياه شده از آن درآورد و انداخت روي پولها . يكدفعه صداي مرد از بالاي درخت مثل صدايي كه از ته چاه به گوش برسد توي گوش مردم زنگ زد : من كه پول نمي خوام … پولاتونو ببرين سرگور پدرتون خرج كنين
صدايش زنگ دار بود اما مثل اينكه مي لرزيد ديگر كسي پول نينداخت . زن گدا به پولها خيره شد بعد از ميان مردم غيبش زد مرد شيك پوش چيزي به پاسبان سيبل گفت . پاسبان برگشت و رو به بالا داد زد : آهاي عمو بيا پايين جناب سرهنگ حاضرن كمكت كنن
افسر قد كوتاهي كه سبيل نازكي پشت لبش سبز شده بود از پشت به مردم فشار مي آورد و آنها را پس و پيش مي كرد . وقتي جلو رسيد سر پاسبانها داد زد : زود باشين اينا رو متفرق كنين
افسر تازه رسيده بالا را نگاه كرد و بعد از پاسبانها كه خبردار ايستاده بودند پرسيد : اون بالا چكار داره ؟
يكي از آنها زير لبي گفت : مي خواد خودكشي كنه
افسر گفت : خوب خودكشي جمع شدن نداره يالاه اينا را متفرق كنين . بعد رو به مردم كرد و داد زد : آقايون چه خبره؟ متفرق بشين
در اين وقت يكدفعه چشمش به سرهنگ افتاد . خود را جمع و جور كرد و محكم خبردار ايستاد و سلام داد
پاسبانها توي مردم ولو شدند . صداي سوت پسابانهاي راهنمايي كه ماشينها را به زور وادار به حركت مي كردند توي گوش آدم صفير مي كشيد. پولها زير دست و پاي مردم مي رفت و بعضيها خم شده بودند و پولها را جمع مي كردند . زن جوان كه جا برايش تنگ شده بود بچه اش را برداشت و از ميان جمعيت بيرون رفت . پسركك جوان هم پشت سر زن غيبش زد.
يكي از پشت سرش تو دماغي غريد : چه طور مي شه گرفتش ؟ مگه توپ كاشيه ؟ بعد دستمالش را جلو بينيش گرفت و چند فين محكم توي دستمال كرد مردم اخمم كردند اما او بي اعتنا دستمالش را مچاله كرد و چپاند توي جيبش و باز به بالاي درخت خيره شد
در طرف ديگر جمعيت جوان چهار شانه اي كه سيگار دود مي كرد گفت : اگرم بيفته دو سه تا را نفله مي كنه ! اما مث اينكه عين خيالش نيست داره مردمو نگاه مي كنه ! . بعد به مردي كه از پشت سرش فشار مي آورد گفت : عمو چرا هل مي دي ؟ مگه نمي توني صاف وايسي ؟
مردي كه بچه اي به كول داشت سعي مي كرد بچه مو بور را متوجه بالا كند : باباجون اون بالا را ببين ! اوناهاش روي چنار نشسته
اين طرف تر آقاي لاغر اندامي خودش را با يك مجله اي كه عكس يك خانم سينه بلوري و خندان روي جلدش بود باد ميزد پشت چنار مردم از روي شناه همديگر سرك مي كشيدند . ماشينها پي در پي رد مي شدند و از پشت شيشه هاي اتوبوس مسافرها بالاي چنار را نگاه مي كردند . پاسبان راهنمايي مرتب سوت ميكشيد چند پاسبان هم ميان مردم مي لوليدند
از پشت جمعيت صداي شوخ جوانكي بلند شد : يارو به خيالش چنار امامزاده س رفته مراد بطلبه
دوباره داد زد : آهاي باباجون بپا نيفتي … شست پات تو چشت مي ره
چند نفر اخم كردند صداي جوانك بريد . بعضيها تك تك غرغري كردند و از ميان جمعيت بيرون رفتند تازه رسيده ها مي پرسيدند : آقا چه خبره ؟ . بعد به بالاي چنار نگاه مي كردند
روشنايي كمرنگي روي تيرهاي چراغ برق دويد چند دوچرخه سوار در خيابان آن طرف پياده شده بودند و به اين طرف مي آمدند . پاسبان راهنمايي آنها را رد مي كرد . گاهي صداي خالي شدن باد دوچرخه اي توي هواي خفه فسي مي كرد و خاموش مي شد بعد هم غرغر دوچرخه سوار تيو گوشها پرپر مي كرد
مرد بالاي چنار تكاني خورد و خم شد . بعد دستهايش را به گره چنار محكم كرد و دوباره سرجايش نشست . صدا از جمعيت بلند نمي شد . همه بالا را نگاه ميكردند . يكدفعه مرد خپله زير گوشم ونگ ونگ كرد : حالا خودشو پايين نمي اندازه مي ذاره خلوت بشه
از روي سر جمعيت سرك كشيدم ديدم اتومبيل سواري رفته و خيابان تقريبا خلوت شده است ولي پياده رو وسط از جمعيت پياده و دوچرخه سوار سياه شده بود و صداي پچ پچشان به اين طرف مي رسيد
خسته شدم چند دفعه پا به پا كردم و آخر به زحمت از ميان جمعيت بيرون رفتم . چند دختر پشت جمعيت ايستاده بودند يكي از آنها خيلي قشنگ بود خال سياهي بالاي لبش داشت . برگشتم و بالا را نگاه كردم ديدم مرد پشتش را به خيابان كرده بود و اين طرف پشت مغازهها را نگاه مي كرد . خسته و گيج تمام خيابان را پيمودم . وقتي برگشتم ديدم جمعيت كمتر شده اما مرد هنوز نوك درخت نشسته بود
همان نزديكيها يك بليط سينما خريدم و ميان مردم گم شدم اما دائم عكس مردي كه روي صفحه سياه خيابان پهن شده بود و از دو سوراخ بينيش دو رشته باريك خون بيرون مي زد پيش رويم توي هوا نقش مي بست و بعد محو مي شد . باز دوباره همان هيكل ژنده پوش با سر شكسته ومغز پخش شده ميان خيابان رنگ مي گرفت و زنده مي شد
از فيلم چيزي نفهميدم وقتي بيرون آمدم در خيابان پرنده پر نمي زد اما دكانها هنوز باز بودند . جمعيت توي خيابان پخش شده بود شاگرد شوفرها با صداي نكره شانن داد مي زدند : مسجد جمعه ‚ پهلوي ‚ آقا مي آي ؟ … بدو بدو
به چنار كه رسيدم ديدم دور و برش خلوت بود و مرد هم بالاي آن ديده نمي شد . روبروي چنار دو مرد ايستاده بودند و با هم حرف مي زدند . از يكيشان كه وسط سرش مو نداشت و دستهاي پشمالوش را تا آرنج بيرون انداخته بود پرسيدم : آقا ببخشين اون مردك خودشو پايين انداخت ؟
مرد سر طاس نگاه بي حالش را روي صورتم دواند و گفت : آقا حوصله داري ؟ وقتي ديد خيابان خلوت شده پايين اومد بعد خواست بره اما…
مرد پهلو دستيش كه انگار هفت ماهه به دنيا آمده بود پرسيد : راسي اون برا چي بالاي چنار رفته بود ؟
رفيقش جواب داد : نمي دونم شايد مي خواس خودكشي كنه بعد پشيمون شد
شاگرد دكان كه پسرك جواني بود در حالي كه مي نديد سرش را از مغازه بيرون كرد و گفت حتما فيلمو تماشا مي كرده
مردك بي حوصله گفت : لعنت بر شيطون حرومزاده … حالا حالا بايد كنج زندون سماق بمكه تا ديگه هوس نكنه فيلم مفتي تماشا كنه