» داستان » داستان الاغ خاکستری- زیباترین و جذاب ترین داستان
داستان
داستان

داستان الاغ خاکستری- زیباترین و جذاب ترین داستان

40

داستان
داستان

خلاصه مطالب: الاغ خاکستری به دنبال جهانگردی می‌رود تا دانا و حکیم شود. او در سفر خود فقط خوردن و خوابیدن را به خاطر می‌آورد و هیچ چیز جدیدی یاد نمی‌گیرد. حتی پس از سال‌ها سفر، همچنان به خودش می‌اندیشد و نهایتا می‌پذیرفت که چقدر نادان است.

به گزارش مجله نو: الاغ خاکستری دوست داشت یک جهانگرد بشود و همه ی دنیا را ببیند. او راجع به جهانگردی چیزهای زیادی شنیده بود. با خودش فکر می کرد اگر به همه جای دنیا سفر کند و همه چیز را به چشم خود ببیند حتما یک الاغ دانا و حکیم می شود.

بنابراین الاغ خورجینش را از وسایل مورد نیاز پر کرد و به راه افتاد. ابتدا به سمت شهرهای شمالی رفت. کناره های جاده پر از علفهای تازه و خوشمزه بود.

الاغ تمام راه مشغول خوردن علفها شد. و چنان زیاد خورد که شکمش باد کرد و دیگر توان راه رفتن نداشت و مجبور شد شب را همان جا بماند.

فردا صبح سفرش را ادامه داد. در حالیکه تمام راه سرش پایین بود و مشغول خوردن.

یک جا در گوشه ای از مسیر تصادف شده بود و عده ی زیادی در آنجا جمع شده بودند، بعضی ها کمک می کردند بعضی ها درباره ی تصادف صحبت می کردند و…

اما الاغ متوجه هیچ چیز نمی شد.

کمی جلوتر یک آبشار زیبا منظره ی بسیار جالبی درست کرده بود. خیلی ها مشغول تماشا بودند. عده ای فیلمبرداری و عکاسی می کردند…

اما الاغ همچنان سربه زیر بود و می خورد.

و باز هم خورد و خورد تا شکمش باد کرد و مجبور شد چند ساعت همانجا بخوابد.

خوابهای طولانی بعد از یک عالمه خوردن به الاغ خیلی کیف می داد.

الاغ از سفرش خیلی راضی بود چون اینطوری خور و خوابش بهتر شده بود. او تعجب می کرد که وقتی دانا و حکیم شدن این همه کیف دارد چرا دیگران این کارها را نمی کنند.

خلاصه ،اگر چه سفر الاغ سالها طول کشید، اما پرخوری و نفهمی الاغ باعث شد تا او هیچ چیزی از سفرش نفهمد و یاد نگیرد.

بعد از سالها سفر، الاغ هیچ فرقی نکرده بود. او فکر می کرد حکیم و دانا شده است اما حتی یک داستان جالب هم از سفرش به یاد نداشت تا برای کسی تعریف کند. البته او به هر که می رسید راجع به همه چیز نظر می داد و بسیار هم حرف می زد اما باز هم همه او را یک الاغ نفهم می دانستند و هیچ کس او را به عنوان یک الاغ دانا و حکیم قبول نداشت.

اما این چیزها مهم نبود چون بالاخره الاغ خودش نمی دانست چقدر نادان است او خودش خودش را بسیار قبول دارد.

به این نوشته امتیاز بدهید!

رضا امیری

هر اتفاقی را بهانه ای برای نوشتن ببینید، با هر مسئله ای که برایتان پیش می آید یک نوشته خوب بسازید، خدا همراه شماست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • ×