داستان دسته گل- زیباترین و آموزنده ترین داستان
خلاصه مطالب:پیرمردی در اتوبوس دسته گل زیبا را به دختر جوانی داد و گفت که این گل ها برای همسرش بوده اما اکنون به دل دخترک خوش می آید. پس از اینکه پیرمرد اتوبوس را ترک کرد، به سوی آرامگاه خصوصی در کنار خیابان رفت و نشست.
به گزارش مجله نو: دسته گل:
روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بینهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمیداشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شدهای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست.