» داستان » داستان هایی از بهلول- شاگرد امام جعفر صادق(ع)
داستان
داستان

داستان هایی از بهلول- شاگرد امام جعفر صادق(ع)

30

داستان
داستان

خلاصه مطالب: ابوحنیفه در مدرسه مطلبی را اظهار کرد که بهلول اعتراض کرد. بهلول با ارائه دلایلی او را ملزم کرد که خودش دروغگو بوده است و از مجلس خلیفه خجلانه خارج شد.

به گزارش مجله نو: داستانهایی از بهلول

آورده‌‌اند که روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود. بهلول هم در گوشه‌‌ای نشسته و به درس او گوش می‌‌داد.

ابوحنیفه در بین درس اظهار نمود که امام جعفر صادق(ع) سه مطلب اظهار می‌‌نماید که من آنها را قبول ندارم و آن سه مطلب بدین نحو است:

اول آنکه می‌‌گوید «شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد» و حال آنکه شیطان، خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از همجنس متأذی نمی‌‌شود.

دوم آنکه می‌‌گوید «خدا را نتوان دید»، حال آنکه چیزی که موجود است، باید دیده شود، پس خدا را با چشم می‌‌توان دید.

سوم آنکه می‌‌گوید «مکلف، فاعلِ فعل خود است که خودش اعمال را به جا می‌‌آورد»، حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است، یعنی عملی که از بنده سر می‌‌زند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.

وقتی ابوجنیفه این مطالب را گفت، بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود، که اتفاقا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود.

سپس بهلول فرار کرد. شاگردان ابوحنیفه دنبال او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.

بهلول جواب داد: ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم.

وقتی ابوحنیفه حاضر شد، بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده؟

ابوحنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده‌‌ای و پیشانی و سر من درد گرفت.

بهلول گفت درد را می‌‌توانی به من نشان دهی؟

ابوحنیفه گفت: مگر می‌‌شود درد را نشان داد؟

بهلول جواب داد: تو خود می‌‌گفتی که چیزی که وجود دارد را می‌‌توان دید و بر امام صادق(ع) اعتراض می‌‌نمودی و می‌‌گفتی چه معنی دارد خدای متعال وجود داشته باشد و او را نتوان دید.

دیگر آنکه تو در ادعای خود کاذب و دروغگویی، که می‌‌گویی کلوخ سر تو را به درد آورد. زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده‌‌ای، پس چگونه از جنس خود متأذی می‌‌شوی؟!!

مطلب سوم اینکه خودت گفتی که افعال بندگان از جانب خداست. پس چگونه می‌‌توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده‌‌ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می‌‌نمایی.

ابوحنیفه چون سخنان معقول بهلول را شنید، شرمنده و خجل شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت.

به این نوشته امتیاز بدهید!

رضا امیری

هر اتفاقی را بهانه ای برای نوشتن ببینید، با هر مسئله ای که برایتان پیش می آید یک نوشته خوب بسازید، خدا همراه شماست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • ×